یکی بود یکی نبود!
مردی با یک دختر زیبا ازدواج کرد. و او را بسیار دوست داشت
عشق و محبت شان روزبه روز بیشتر شد.
تا اینکه، مرد به سفر کاری رفت.
در این اثنا همسر مرد به بیماری پوستی سختی دچار شد.
روز به روز چهره اش تغییر کرد، و زیبائی خود را از دست داد.
مرد هنوز در سفر بود که همسرش وی را در جریان بیماری اش قرار داد .
در بازگشت از سفر مرد تصادف کرد، و بینایی اش را از دست داد.
این زوج بیشتر از قبل هم دیگر را دوست داشتند و به هم مهر و محبت میورزیدند
و زندگی زناشویی خود را همچون گذشته از سر گرفتند....
زن روز به روز پوست بدنش تغییر میکرد، و چهره اش روز به روز بدتر میشد.
اما مرد نابینا تغییرات چهره وی را نمی دید...
و همچنان زندگی آنها با همان عشق و دوستی سپری میشد.
مرد دیوانه وار عاشق همسرش بود، و برای او مانند سابق احترام قائل بود....
تا اینکه همسرش از دنیا رخت سفر بربست و از دنیا رفت.
شوهر با از دست دادن همسرش بسیار اندوهیگن شد.
پس از مراسم تدفین و خاکسپاری، شوهر زن با ناراحتی و به تنهایی عازم ترک محل شد.
ناگهان صدای یکی از دوستانش را شنید که او را صدا میزد:
مرد بطرف صدا برگشت و دوستش را دید که او را مخاطب قرار داده
- حالا چهگونه به تنهائی راه میرویی؟؟
با از دست دادن همسرت که تو را راهنما و دستگیر تو بود؟!
شوهر گفت: من کور نیستم!
تظاهر به نابینایی میکردم تا به همسرم صدمه ای نرسد.
وقتی فهمیدم او بیماری جلدی دارد، ترتیب تصادف ساختگی ای را دادم.
او همسرم بود، ترسیدم با توجه به وضعیت پیش آمده بینایی من موجب آزار و اذیت وی شود.
در تمام این مدت وانمود میکردم که نابینا هستم.
و با همان عشق و محبتی که قبلا به او قبل داشتم رفتار کردم.
همچون گذشته عشق و محبتم را نثارش کردم و بسیار دوستش داشتم.
بعضی وقتها لازمست وانمود کنیم که نابینا هستیم.
برچسب : نویسنده : 1ft44338 بازدید : 82